سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.
جمعه 1403/01/31
ش, 1395/03/15 - 22:13
روایت زندگی شهید سجاد عفتی

دیدار با اباعبدالله لحظاتی قبل از شهادت

توی بغل دوستش آقا امیرحسین بود که گفت من را بلند کنید روی پاهایم بنشینم. گفتند خون ازت زیاد رفته نمی‌شود گفته آقا اباعبدالله رو به روم ایستاده می‌خواهم سلام کنم، سلام آخرش را به آقا داد و رفت.

به چشم‌های دخترش که نگاه می‌کنی پدر را می‌بینی. پدری که حالا چند وقتی هست از کنار تنها دخترش پرکشیده و به جمع رفقای شهیدش پیوسته. بازیگوشی و شیطنت های کودکانه ی ثنا عفتی چاشنی مصاحبه ما حین مصاحبه با پدر بزرگ و مادر بزرگش می‌شود. گالری عکس‌‎های پدر را باز کرده و حین صحبت‌های ما مشغول دیدن عکس‌ها است. چهره‌اش شبیه پدر است شاید به همین خاطر هم مادربزرگش گفته بود خدا سجاد را گرفت اما ثنا را به ما داد. در ادامه  مصاحبه با خانواده شهید عفتی آمده است.

** امروز که آقا سجاد پیش شما نیستند پشیمان نیستید که چرا گذاشتید برود؟

نه اصلا؛ سجاد به دنبال سعادت بود و چه سعادتی بالاتر از این، ما چندین سال دنبالش بودیم اما چرا نشد؟ چون دل نکنده بودیم ولی سجاد توانست از بچه چهار ساله اش بگذرد، ما به همسر و فرزند دلبستگی داشتیم به همین خاطر نرفتیم اما سجاد توانست و رفت.

** از خداحافظی آخرتان بگویید.

آخرین باری که می‌رفت خودش می‌دانست برنمی‌گردد. حرفها و رفتارش این را نشان می‌داد. در آشپزخانه بودم که مرا صدا کرد و گفت مامان می‌خوام برم، گفتم دو بار سفر رفتی یک بار سوریه رفتی دیگر بس است همینجا باش و خدمت کن، قرار نیست همه به جنگ بروند، ما ثنا را چه کار کنیم. به جانبازی پدرش اشاره کرد و گفت مادر شما دیگه چرا این حرف را می زنید؟!هیچی نگفتم توکل کردم به خدا و گفتم هرچه خدا بخواهد. 8 روزی برای آموزشی رفت . نزدیک دو ماه بود کوله پشتیش در اتاق آماده بود. قرار بود شهید صدرزاده که برمی‌گردد کار فتنش را درست کند که نشد و آقا مصطفی به شهادت رسید بعد از این اتفاق سجاد بی تاب شد. تا اینکه اربعین شد. برایم عجیب که چرا حرفی از کربلا نمی‌زند، گفتم سجاد چه شده؟ امسال حرفی از کربلا نمی‌زنی؟ می‌خواهی بری سوریه؟

نزدیک اربعین بود و من مشغول پختن آش پشت پای دامادم بودم. سجاد آن روز دندانش درد گرفت از پدرش آدرس دکتر را پرسید و برای فردا نوبت گرفت. ساعت 5 غروب بود و من مهمان داشتم دیدم آیفون پشت هم زنگ زد. خانم سجاد جواب داد. گفت سریع مدارک را از پنجره بنداز پایین. من چیزی نپرسیدم فقط دیدم همسرش مدارک را از روی میز برداشت و از بالا انداخت پایین. انقدر عجله داشت که حتی بالا نیامد.

ساعت 8 شب بود که دیدم سجاد با چهره خندان و با حالت شوخ طبعی همیشگیش آمد. ان شب واقعا شاد بود. با خانمش کمی توی اتاق صحبت کرد. بعد آمد توی آشپزخانه من را بغل کرد و گفت مادر دعا کن می‌خوام برم زیارت. گفتم خیره انشالله. گفت ساعت 12 می‌رم امام رضا(ع). به شوخی گفتم تو میری مشهد؟! گفتم امام رضا(ع) یا خانم زینب(س)؟ دیدم چشمهای همسرش قرمز شده. از همسرش پرسیدم سعیده جان سجاد کجا داره میره؟ گفت همانجایی که قرا بود برود.

ساعت یازده و نیم بود رفت ثنا را از خواب بیدار کند که همسرش نگذاشت، ثنا رو بوسید و باهاش خداحافظی کرد. دست پدرش را که خواب بود گرفت و خداحافظی خاصر با همه کرد. از زیر قرآن ردش کردم روبوسی کرد و گفت مامان راضی باش. گفتم انشالله خدا ازت راضی باشه. تا پله ی آخر خانه رفت و دست تکان داد. صبح که شد به همسرش پیام داد که من دارم حرکت می‌کنم.

هر شب از سوریه زنگ می‌زد یا اکثر مواقع قبل ازخواب تصویری صحبت می‌کردیم. ثنا با صحبت‌های پدرش می‌خوابید.

دو روز قبل از  شهادت تماس گرفت و با همه صحبت کرد به من گفت حاج خانم ببخشید اگر کم برات زنگ می‌زنم. قربان صدقه اش رفتم و گفتم اشکالی ندارد همین که همسرت از حالت باخبر باشد ماهم خوشحال می‌شویم. گفت مواظب ثنا و سعیده ام باش. ازش خواستم حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) می‌رود مارا هم دعا کند و مراقب خودش باش و اینکه برای ثنا خیلی دعا کنگفت آن شب که رفته بودم حرم حضرت رقیه برای ثنا خیلی دعا کردم و خواستم دل ثنای من را آرام کند. آخرین صحبت‌‎هایم با سجاد همان روز بود.

یک شب خواب دیدم شهید صدرزاده در چهارچوبی ایستاده. وقتی دیدمش به خاطر داشتم شهید شده. جمعیت زیاد بود و جز یک نور کم هوا تاریک بود. وقتی شهید صدرزاده با لباس لجنی و کوله پشتی در چارچوب ایستاد گفتم آقا مصطفی اینجا چه کار می‌کنی؟! گفت دنبال آقا سجادم.از خواب که بلند شدم فقط صلوات می‌فرستادم. خیلی ناراحت بودمف پدرش را صدا زدم که بپرسم از بچه ها خبری هست یا نه. خیلی نگران بودم. به بچه ها می‌گفتم این مدت سجاد خیلی زیبا شده اگرچه همه ی بچه ها برای پدر و مادر زیبایی دارند.

برای مادر آقای صدرزاده که خوابم را تعریف کردم گفت فکر و خیال می کنی، نگران نباش. از آخرین باری که تلفنی باهم صحبت کردیم نگرانی داشتم.

** از اینکه چطور به شهادت رسیده است اطلاعاتی دارید؟

یکی از دوستانش تعریف می‌کرد که وقتی آخرین بار آقا سجاد را دیدم که به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود انگار روی زمین نبود، حال و هوای خاصی داشت. دوستان و همرزمانش در سوریه خیلی از سجاد تعریف می‌کنند. پسرم شب 29 آذر اول به خدا بعد به اباعبدالله و ائمه لبیک گفت و شهادت را پذیرفت. خود سجاد هم در سوریه خواب آقا مصطفی را دیده بود که گفته یکشنبه یا دوشنبه میایی پیشم، همین هم شد، به دوستانش شب قبل شهادت گفته بود دعا کنید من شهید شوم. تعریف می کنند وقتی مجروح شد خون زیادی ازش رفته بود. توی بغل دوستش آقا امیرحسین بود که گفت من را بلند کنید روی پاهایم بنشینم. گفتند خون ازت زیاد رفته نمی‌شود گفته آقا اباعبدالله رو به روم است می‌خواهم سلام کنم که سلام آخرش را به آقا می‌دهد و می‌رود.

واقعا عاشق ائمه بود، کوچکترین فرصتی که پیدا می‌کرد با زیارت امام رضا(ع) بود یا حضرت معصومه(س) یا شاه عبدالعظیم. بچه ام را خدا خودش عاشق کرد و برد همه ی شهدا را خدا عاشق کرد.

** خبر شهادت را چطور به شما دادند؟

فردا شب چله بود عروسم گفته بود ناهار می‌آید خانه ی ما. ما هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شویم. یک شب قبل برای نماز صبح که بیدار شدم هنوز اذان نزده بود دیدم پدر سجاد نماز می‌خواند و به امام حسین(ع) سلام می‌دهد. صبح وقت صبحانه دیدم آقای عفتی حالت خاصی دارد و انگار خوب نیست. خیلی پریشان و نگران بود با این حال رفت سرکار. مشغول انجام کارهای خانه شدم. چند ساعت بعد یکی از دوستام تماس گرفت و خواست باهم بیرون برویم. گفتم نه حوصله ندارم نشستم قرآنی که هر روز نذرکرده بودم برای سجاد بخوانم را خواندم. ساعت نه و نیم بود که یکی دیگر از دوستانم تماس گرفت. بعد هم عروس خواهرم. احوال پرسی کرد و گفت خاله سجاد حرم حضرت زینب هم می‌رود؟ بگو برای ماهم دعا کند. دوباره نیم ساعت بعد زنگ زد وگفت که بیاید خانه مان. دل من هم انگار شور افتاده بود انگار که نمی‌توانم به خودم بگویم اتفاقی افتاده. تعارف کردم که بفرمایید. دختر خواهرم آمد گفت امروز آمده ام پیش شما صبحانه بخورم. عروسمم به خانه ما آمد و گفت انگار از دیشب ثنا تب دارد.

دامادم آن روز شیفت بود. دیدم او هم آمد. چهره اش ناراحت بود. گوشه خانه نشست و حرفی نزد. چند دقیقه بعد یکی از دوستانم آمد. گفتم کجا بودی گفت سر مزار شهید صدرزاده با مادرش رفته بودیم. گفتم مگر نگفته بودم تنهایی نروید هر وقت خواستید برید من راهم صدا کنید. گفت از این به بعد باهم میریم! منظورش را نفهمیدم. عروس کوچکم آمد گفتم چه شده امروز زود آمده اید؟1 سحر خیز شدید. زنگ آیفون زده شد سعیده همسر سجاد رفت پشت پنجره گفت همسایه ها همه جلوی در هستند. تعجب کردم گفتم برای چه؟ در آیفون را زد دیدم همه آمدند خانه. من فقط بلند گفتم سجادم چی شده؟ دیگر چیزی متوجه نشدم.

 

انتهای پیام/م

دفاع پرس

 

افزودن دیدگاه جدید

درباره متن فرمت

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس وب و ایمیل به صورت اتوماتیک لینک میشود .
سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.