سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.
شنبه 1403/02/01
ش, 1396/03/27 - 11:46
متن ادبی

دنیای‌ِخدایی

به پاس خون پاک تمام شهدای سرزمینمان، ایران، می‌نویسم. گرچه جبران رشادت‌ها و از خودگذشتگی‌های آنان نیست، اما شاید کمی از آشوب درونی‌ام که ماحصل احساس دِین و شرمندگی در محضر این بزرگواران است، بکاهد.
به گزارش کوله بار؛  شلمچه، گوشه‌ای از این دنیای خدایی است که در وهله‌ی اول وقتی پایت را به خاک مقدسش گذاشتی، تمام روح و ذهن، حس خوبِ وجود شهدای آن روزها را درک می‌کند. شهدای دریادل این مرز و بوم. شهیدی که با سن کَمَش چُنان مُصر بود تا رضایت پدر و مادر را جلب کند و بتواند برای حفظ سرزمینش، وارد صحنه‌ی  جنگ شود. دست آخر هم، به چنگال دشمن اسیر شد. جنگی که شوخی نبود. توپ بود و تانک... تیر بود و خون! جنگی که برای حفظ ناموس بود، برای زنده نگه‌داشتن این خاک!! مردی که چشم به راه اولین فرزندش بود، ولی با احساس خطر در کمین کشورش، احساس مسئولیت کرد و با یک ساک راهی شلمچه شد. راهی شد تا در مقابل شیطان سینه سپر کند. سینه‌ای که با تیر سوزان دریده شد. آن پدر هرگز دستان لطیف و کوچک فرزندش را لمس نکرد، اما مطمئن بود آرزو در دلش مانده تا پدران بی‌شمار دیگر به آرزوی دلشان برسند؛  از خودگذشتگی‌ را به ظهور رساند. کلامم تقدیم شهیدی است که مادر پیر و سالخورده‌ی خود را با تبسمی شیرین به خدا سپرد و به خاک شملچه پا نهاد و پاکی آن را دو چندان نمود. شهیدی که سالیان سال، مادرش چشم انتظار بود و همه فقط زیرلب می‌گفتند: «بیچاره پیرزن .. پسرش مفقودالاثر است.» اما مادر باور داشت که روزی پسرش خواهد آمد. سربلند و باصلابت!! پسر برگشت. در گهواره‌ی«تابوت» اما سربلند و باصلابت. مادر فقط خندید و اشک ریخت. قلمم تقدیم تمام شهدایی که آرامش را به سرزمینمان هدیه کردند. هرچند بهای این هدیه خون پاکشان بود. حال دلم را چه بگویم، که جز شرمندگی و اشک ندامت چیزی در سفره ندارد. شرمنده‌ام از شهیدی که بدون هیچ چشم‌داشتی، خون خود را جوهر نوشته‌های امروز من کرد در حالیکه تنها جمله‌ی وصیت‌نامه‌اش این بود: «خواهرم، حجابت را حفظ کن!!» او به بهای خون، جان و فداکاری‌اش فقط حجاب الهی خواست. خواسته‌ای که در متن اسلام است و واجب. شرمنده شدم، روی خاکی نشسته بودم که با خون همان شهید شسته و پاک شده بود؛ اما موهای من همراه باد به رقص درآمده بود! ساده‌ترین خواسته‌ی آن شهید حجاب بود که من همان را هم دریغ کرده بودم. دست بردم و روسری‌ام را جلو کشیدم. چشم هایم را بستم و از حس خوبی که داشتم لذت بردم. باد می ورزید ولی دیگر موهایم رقصان نبود. حجاب!!! واژه‌ای که بود و نبودش یک اراده می‌خواهد. چه زیباست اگر اراده‌ای به داشتن آن داشتیم. فقط به حرمت همان شهیدی که حجاب خواست. کاش زودتر به این اراده می‌رسیدم. اراده‌ای شیرین و ابدی .. . ای شهدای این خاک، به‌خصوص دُردانه‌های دست‌بسته، غواصان شهیدی که همچون مروارید درخشیدید؛ تمام حرف‌های دلم را در یک جمله خلاصه می‌کنم: «حلالمان کنید، شهدا شرمنده‌ایم.» هدیه افسردیر|سمیه    

افزودن دیدگاه جدید

درباره متن فرمت

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس وب و ایمیل به صورت اتوماتیک لینک میشود .
سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.