سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.
پنجشنبه 1403/02/06
ی, 1394/06/29 - 11:26
در گفتگوی کوله بار با پدر شهید جاوید الاثر«حسین کاشکی» عنوان شد:

ماجرای 32 سال چشم انتظاری پدر شهید «حسین کاشکی»

پدر شهید کاشکی در پایان مصاحبه،عکس کوچکی از شهید را به عنوان یادگاری به ما می دهد و می گوید:«هر چند وقت یکبار ازروی عکس حسین چاپ می کنم و هر کسی که از حسین من بپرسد یک عکس به عنوان یادگاری به او می دهم.»
کوله بار: تصور کن که یک روز،وسیله ای هر چند کم ارزش را جایی جا گذاشته یا گم کرده باشی!چقدر سرگردان وپریشانی تا آن را پیدا کنی .حتی اگر عین آن را هم به تو بدهند بازهم چشمانت دنبال گمشده ات می ماند.حالا تصور کن گمشده ات،پاره تن و عزیزتر از جانت باشد.تصورکن گمشده ات پسرت باشد و تو سال ها چشم انتظارش باشی.سخت است حتی تصور این خیال.اما همین خیال سخت ،سال هاست که در ذهن پدران و مادران چشم انتظار این دیار شهید پرور،روز و شب مرور می شود اما لب به گلایه باز نمی کنند.آرام و صبور چشم به راه نشسته اند.چشم انتظار آمدن حداقل یک پلاک وقنداقی کوچک از پسری که وقتی می رفت برای بوسیدنش مجبور بودن روی نوک پاهایشان بیاستند.یکی از صدها پدر چشم براه ،پدرشهید جاوید الاثر«حسین کاشکی» است.پدری که در بعد از رفتن حسین ،همسر صبورش را هم از دست داده و به تنهایی غم چشم انتظاری را به دوش می کشد.اما همین ها یک طرف و حرف های زیبای حاج محمدرضا کاشکی یک طرف دیگر.وقتی پای صحبت های این پدر می نشینیم،به حدی با بینش و اعتقاد بالا صحبت می کند که مجذوب گفته هایش می شویم.درآستانه سالگرد شهادت حسین کاشکی مهمان خانه آنها می شویم.
 
آب تنی بچه ها  در حوضچه محله 
 فرزندان پدر شهید سر و سامان گرفته اند و همسرش 15 سال است که به رحمت خدا رفته است. دریک طبقه از خانه و جدا از پسرانش زندگی می کند و هنوز هم سعی در رفع مشکلات خود به تنهایی دارد. وارد خانه می شویم. عکس هایی از شهید که بر روی دیوار نصب شده اند، به استقبال ما می آیند. پدرهنوزهم با یاد فرزند شهیدش زندگی می کند.«محمدرضا کاشکی» از فرزندش اینطور یاد می کند:«حسین سال 1342 در شهرک مرتضی گرد به دنیا آمد. کمی که بزرگ تر شد، به شهرک گلریز تهران که هم اکنون هم در آن ساکن هستیم آمدیم. آن زمان، اینجا مانند یک بیابان بود و هیچ امکاناتی نداشت. درکل، 8 خانوار در شهرک زندگی می کردند و بافت محله روستایی بود. لوازم یا جایی برای بازی بچه ها وجود نداشت وبیشتر وقت خود را درهمین زمین های خاکی سپری می کردند. به همین خاطر، بیشتر اوقات با دست و پای زخمی به خانه می آمدند.»
 
پدر شهید که گویی به یاد موضوعی افتاده باشد، ادامه می دهد: «البته، وضعیت محل تقریبا به همان شکل قدیم است.بچه ها هنوز هم  در رفاه کامل نیستند وامکانات کمی دارند.مجموعه ورزشی در این اطراف وجود ندارد و بچه ها بیشتر وقت ها در حوضچه ای که در میدان محل ساخته شده آب تنی می کنند.»
کمک خرج من بود
 
پدرشهید ازجا بلند شده و به سمت عکس فرزندش می رود. دستی برآن کشیده و صورت فرزندش را از روی شیشه قاب عکس می بوسد. قاب عکس را در دست گرفته وبه سمت ما برمی گردد. پس از کمی سکوت می گوید: «من همیشه از خوبی های حسین برای 4 خواهر و 2برادرش می گویم. حسین تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواند. سختی های گذشته چندبرابر الان بود و او ترجیح داد به من کمک کند.در یک  کارخانه آجرسازی مشغول کار شد و درآمدش را به من می داد تا خرج خانواده کنم.غروب که از سرکار برمی گشت، به مسجد حضرت ابوالفضل(ع) می رفت تا نماز اول وقت را به جا آورد.ذوق و شوق او مرا هم ترغیب می کرد تا برای اقامه نماز جماعت به مسجد بروم.» 
 
او به هدیه هایی که از حسین گرفته بود اشاره می کند ومی گوید:«آن زمان حجب و حیا اجازه نمی داد که بچه ها برای پدر و مادرشان هدیه بگیرند.اما همیشه حسین پول دست رنجش را جمع می کرد و بدون هیچ چشم داشتی به مادرش می داد و می گفت تو این پول ها را به پدر بده ،من خجالت می کشم.نمی خواهم پدرم از دستان من مستقیم پول بگیرد.من کشاورز بودم و آن زمان همان اندک پس اندازهای حسین کمک خرج خانه ما بود.این کار حسین هدیه بزرگی به من بود که هیچ وقت اجازه نداد غرور من پیش خانواده خدشه دار شود.البته به برکت دعای این شهید و روزی حلال ،این روزها وضعیت مالی ام مساعد شده است.»
 
سرش را شکستند ،چیزی نگفتم 
پدر وقتی از کودکی های حسین صحبت می کند ناخداگاه یاد شیطنتی از پسرش می افتد و می گوید:«وقتی حسین تقریبا ده ساله داشت،با بچه های محله در کوچه فوتبال بازی می کرد.یکبار با سر شکسته به خانه آمد و گفت که یکی ازبچه ها در بازی جر زنی کرده و با هم دعوا کردند.در نهایت او را با یک تکه سنگ به این روز انداخته است.با کمک مادرش سرشکسته حسین را محکم باند پیچی کردیم و به همسرم گفتم مبادا به خاطر دعوای بچه ها به کوچه بروی و اعتراض کنی.حسین کمی از این موضوع که من پیگیر شکستن سرش در کوچه نیستم ناراحت شد و انتظار داشت من با پدر و مادر آن بچه دعوا کنم.چند روز بعد پدر آن پسر مرا در کوچه دید و اظهار شرمندگی کرد و گفت آن روز ما از ترس شما تا شب از خانه بیرون نیامدیم ،اما شما هیچ اعتراضی نکردید.من در جواب این پدر گفتم اولا هیچ وقت نباید سر دعوای بچه ها ،بزرگتر با هم درگیر شوند ،بچه ها از ما گذشت را یاد می گیرند ،دوما چطور اعتراض می کردم وقتی آنها بعد از ظهر آن روز با هم دوباره آشتی و بازی کردند.»
با گفتن این خاطره پیر مرد برای لحظاتی از ته دل می خندد و به یاد روزهای خوش گذشته اش می افتد. 
آرپیچی زن بود
 
وقتی حرف از اعزام شهید به جبهه می آوریم، پدرشهید سکوت می کند. دستی بر صورتش کشیده و پس از لحظاتی سکوت با حالتی محزون می گوید: «همان اوایل جنگ و سال 59 به جبهه رفت.آرپیجی زن بود. چند بار به مرخصی آمد و متوجه جراحت هایش شدیم ولی لب باز نکرد و همیشه از رشادت و پیروزی های رزمندگان می گفت.درمقابل گریه های مادرش می گفت: مادرجان، فقط برای امام حسین (ع) اشک بریز. من لایق اشک های باارزش تو نیستم.»
 
پدر شهید از لحظه های ناب شهادت فرزندش برایمان سخن می گوید:« عملیات بیت المقدس مقدماتی در شلمچه بود که حسین به همراه 99 نفر از دوستانش برای شناسایی عازم منطقه شد.عملیات در دهکده حمیدیه بود. آنها درمنطقه مین قرار گرفته بودند.به گفته همزرمانش، به جز حسین و 6 نفر دیگر از رزمنده ها که مفقود الاثر شدند، همگی به شهادت رسیدند. دهم اردیبهشت سال 62 خبر شهادت حسین را به ما دادند، اما جنازه ای از او به دستمان نرسید. پیش خودمان گمان می کردیم که شاید حسین اسیر شده باشد. به همین خاطر،هر وقت که آزادگان به میهن می آمدند، به استقبال آنها می رفتیم تا شاید حسین را در بین آنها ببینیم. چشم می چرخاندیم و یک یک رزمنده ها را تماشا می کردیم ولی خبری از او نشد.»
لبخند تلخی برگوشه لبان پدر شهید نشسته است. پس از کمی سکوت می گوید:«23 روز پس از شهادت حسین، خرمشهر آزاد شد.خوشحال بودم که رشادت او و دیگر رزمنده ها باعث شده بود تا یک وجب از خاک  کشور هم به دست دشمنان نیفتد. حسین دوست داشت مفقودالاثر باشد و بالاخره به آرزویش رسید. حتی یکبار هم به زبان نیاوردم که ای کاش حسین نمی رفت و...»
 
مزار شهدای گمنام ،پاتوق هر روز صبح پدر 
تقریبا 5 ماه پیش پیکر دو شهید گمنام در بوستانی در چند قدمی منزل این پدر چشم براه ،به خاک سپرده شده است.پدر دراین باره می گوید:«در این سال ها کمتر پیش می آمد که من به بوستان محله بروم.اما از وقتی که این دو شهید گمنام در محله آرام گرفته اند ،هر روز صبح بعداز نماز ،سرمزار آنها می روم و فاتحه می خوانم.نه فقط این دو شهید گمنام بلکه من سر مزار هر شهید گمنام که می روم ،فکر می کنم حسین خودم هست و از ته دل برایش دعا می کنم.» 
او در ادامه به تاثیر خاکسپاری شهیدان گمنام در محله ای اشاره می کند ومی گوید:«بوستان محله ما جای خانواده و رفت و آمد زن و بچه نبود.متاسفانه برخی افراد خلافکار آنجا را پاتوق خود کرده بودند اما حالا به برکت این شهدا ،بوستان فضای معنوی و پاکی پیدا کرده است.»پدر با لبخند در ادامه صحبت هایش می گوید:«حالا این بوستان و مزار شهدا پاتوق من شده است و هر وقت خانه نباشم در این جا دنبال من می گردند.»
 
پدر شهید دستانش را بالا می آورد و خدا را به خاطر داشتن فرزندان پاک و صالح شکرمی کند و می گوید: «فرزاندان خوبی دارم.تا جایی که امکان دارد به من کمک می کنند و هیچ وقت تنهایم نمی گذارند. با وجود آنها کم تر احساس تنهایی می کنم و مشکلات زیادی ندارم.»
 
کارهایمان را مرورکنیم /دوربین عکاسی اش جا ماند
وقتی دوربین عکاسی ما برای گرفتن عکس از پدر شهید روشن می شود ناخداگاه پدر یاد خاطره ای از حسین می افتد ومی گوید:« حسین من هم  مثل شما یک دوربین عکاسی داشت البته دوربین او خیلی ابتدایی و قدیمی بود.وقتی می خواست به جبهه برود، دوربین را با خودش برد.هنگامی که علت بردن دوربین را از او پرسیدم در جوابم گفت:می خواهم از صحنه های جنگ عکس بگیرم وبعدها بدانم کجا رفته ام و چه کارهایی انجام داده ام.کارهای خوبم را تکرار کنم و دیگر کارهای بیهوده انجام ندهم.متاسفانه بعداز شهادتش هیچ یکی از وسایل شخصی حسین به دست ما نرسید و دوربین و عکس هایش هم با خودش مفقودلاثرشد.»
 
کاشکی در ادامه به نکته ای که حسین قبل از شهادت درباره مرور کارها به او گفته بود اشاره می کند ومی گوید:«حرف هایش برایم درس بزرگی بود چقدرخوب است که هر شب کارهای خود را مرور کنیم و بدانیم چه اعمالی داشته ایم تا آنها را تکرار یا از انجام آنها پرهیز کنیم.»
 
در پایان پدر شهید ،عکس کوچکی از شهید را به عنوان یادگاری به ما می دهد و می گوید:«هر چند وقت یکبار ازروی عکس حسین چاپ می کنم و هر کسی که از حسین من بپرسد یک عکس به عنوان یادگاری به او می دهم.»
 
از خانواده شهید کاشکی خداحافظی می کنیم و با عکسی که پدر شهید به ما یادگاری داده است از محله شهرک گلریز خارج می شویم.اما وقتی پدر این عکس را به ما می داد احساس کردیم که پدر هنوز هم چشم انتظار است ومنتظر شنیدن خبری از فرزندش...» 
 
یکی از همسایگان قدیمی خانواده شهید:
پسر فهمیده ای بود
«درانجام کارهای محله و رفع مشکلات همراه پدرش بود.ازهیچ کاری برای رفاه اهالی دریغ نمی کرد و برای کمک به دیگران آماده بود.»
 
این جملات را «محمود نامنی» یکی از آشنایان خانواده شهید بر زبان می آورد ومی گوید:«در قدیم ازنداشتن آب شرب در محله رنج می بردیم.به همین خاطر درمسجد محله جمع شدیم تا چاره ای بیاندیشیم. نمی توانستیم به امید دیگران بنشینیم و کاری نکنیم. بعد از کلی بحث به این نتیجه رسیدیم چاهی در اینجا حفر کنیم و موتور آب بزنیم تا آب شرب از طریق لوله ها به منازل برسد.این کار به پیشنهاد جوانان به خود آنها محول شد که حسین یکی از آنها بود و زحمت زیادی برای این کار کشید.»
 
نامنی ادامه می دهد: «حسین پسرفهمیده و فعالی بود و از پدرش یاد گرفته بود درمقابل سختی ها صبور باشد.»
 
وی با افتخار از جوانان شهرک گلریز یاد کرده ومی گوید:«خدا را شکر می کنیم که هنوز هم  جوانانی مثل حسین دراین محله زندگی می کنند. آنها با خدا و با ایمان هستند و هر کاری لازم باشد برای پیشرفت محله انجام می دهند.» 
 
انتهای پیام/الناز عباسیان

افزودن دیدگاه جدید

درباره متن فرمت

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس وب و ایمیل به صورت اتوماتیک لینک میشود .
سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.