سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.
پنجشنبه 1403/02/06
ی, 1395/12/01 - 11:32

35سال چشم انتظاری به عشق یک تشییع جنازه

روز اعزامش در سپاه به من گفت: “مادر برایم نان نیاوردی؟ گفتم تو نان نخواستی. رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند. بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که “نمیخواستم گریه ی مادرم را موقع خداحافظی ببینم”.
به گزارش کوله بار گلستان ، مادر شهید جاویدالاثر علی اصغر کوچکی اهل روستای سالیکنده کردکوی در گفتگو با خبرنگار ما در خصوص پسر شهیدش گفت: ۶ پسر و سه دختر دارم که علی اصغر دومین فرزندم  ۱۷ سال داشت .علی اصغر دانشجوی رشته خاک شناسی دانشگاه علی آباد بود و به ورزش کشتی علاقه زیادی داشت و در این رشته ورزشی خیلی فعال بود. علی اصغر قبل از اعزام به جبهه برای برای گذراندن یک دوره 40 روزه آموزشی به منجیل رفت. بعد از برگشت علف‎های باغچه را می‎کند و می‎خورد. به او می‎گفتم: پسر چرا علف می‎خوری و غذا نمی‎خوری؟ مریض میشی . می‎گفت: نه مادر ، کشور درگیر جنگ است ، شاید یک روز اتفاقی افتاد و غذایی برای خوردن نباشد و مجبور شوم با علف خودم را سیر کنم ، لااقل از الان خودم را عادت می‎دهم. پسرم قبل از رفتن به جبهه به من گفت: “مادر در اهواز ۳۴۰ نفر از خواهران ما و ناموس ما را به اسارت گرفتند، من باید به جبهه بروم”. وقتی این حرفها را شنیدم ، چون پدرش برای انجام کاری در شهر دیگری بود ، رضایتنامه اعزام دواطلبانه اش را امضاء کردم. وقتی پسرم می‎خواست قبل از رفتن به جبهه از پدرش خداحافظی کند، پدرش به او گفت: پسرم تو نرو، من یک بار رفتم جبهه، باز هم می‎روم و جای تو هم ادای دین می‎کنم ولی پسرم در جوابش گفت: پدر جان جبهه بدل نمی‎خواهد. مگر می‎شود در یک قبر همزمان دو نفر را گذاشت؟ من می‎خواهم بجای خودم بروم. زمانی که می‎خواست به جبهه اعزام شود به من گفت: “مادر من دارم میرم و میدانم که بر نمی‎گردم، اگر جسدم برنگشت کوچه به کوچه دنبالم نگرد”. 12 اسفند 1360 که روز اعزامش به جبهه بود با خانواده و اقوام برای بدرقه او به سپاه رفتیم. آنجا به من گفت: “مادر برایم نان نیاوردی؟ گفتم تو نان نخواستی. رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند. بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که “نمیخواستم گریه ی مادرم را موقع خداحافظی ببینم”. خیلی ها می‎گفتند معلوم نیست پسرم چه شده است و خیلی ناراحتی می‎کردم. یک روز عکس های کوچکش را پشت نویس کردم و به یکی از اقوام دادم تا به داخل ضریح امیرالمومنین(ع) بیندازد. همان شب خواب دیدم که یک زن رو بند دار صدایم می‎زند و می‎گوید حالا بیا و فرزندت را ببین که چه شده. دیدم در صحن حضرت علی(ع) زمین خورده است اینجا بود که خیالم راحت شد که پسرم شهید شده است. شبی دیگر خواب دیدم بزور نفس می‎کشد و در گوشم می‎گوید من در یک خاک قرمز هستم. بعد از عیدنوروز سال 1361 بود که ساکش را اوردند و گفتند علی اصغر ناپدید شده است . عمویش برای پیدا کردنش به جبهه رفت ولی شهید شد، پسر عمویش هم رفت و او هم شهید شد و نتوانستند پسرم را پیدا کنند.   وصیت نامه‎ پسرم در ساکش بود، بیشتر از یک پسر ۱۷ ساله می‎فهمید، او در وصیت نامه‎اش نوشته بود:”مادر و خواهران من زینب وار باشند، حجاب خود را حفظ کنند و اگر جنازه‎ام برنگشت برای من گریه و زاری نکنید و ناله سر ندهید و بگویید به جای ناراحتی و تسلیت گفتن، به شما تبریک بگویند.” در همین سال بود که خانواده به جبهه اعزام شدند تا شاید اثری از علی اصغر یافت شود ، ولی بین جنازه ها و مفقودین هیچ اثری از پسرم پیدا نکردند. آقای یوسفی یکی از همرزمانش به من گفت: یک شب یک گروه به تنگه ی چزابه رفتند که هیچ کس از آنجا برنگشت. همرزمانش گفتند که پای راستش تیر خورده و در یک گودال افتاده است و بلافاصله یک تانک از روی گودال عبور کرده است. همسرم هم سه بار، یک بار قبل از اعزام و دوبار بعد از مفقود شدن پسرم، به جبهه رفت. دو فرزند دیگرم هم نیز به جبهه رفتند که یکی از آن ها مجروح شد . تاکنون تقاضایی از جایی نداشتیم چون اعتقاد داریم که : ما راه خدا را می‎خواهیم نه چیزی دیگری”. خیلی زخم زبان به من و همسرم می‎زنند و ناملایمتی و بی‎انصافی زیادی می‎کنند و می‎گویند: “عکسی از پسرت هست که لباس بسیجی داشته باشد؟”، “آیا پسرت اصلا آرپیچی دستش گرفته که به او شهید می‎گویند؟” این مادر شهید با گریه عکسی از پسرش که با لباس بسیجی و چفیه پشت گردنش بود را نشان داد و گفت: “این را که دیگر قبول دارید؟”. این زخم زبان ها واقعا برای آدم دردآور است، می گویند: “ما شما را خانواده شهید در نظر گرفتیم اما فرزندتان شهید نشده بلکه به عراق رفته است!.” من از مال پدری‎ام رفتم مکه و حاجیه شدم، برخی فکر نکنند که من به واسطه‎ی شهادت پسرم به مکه رفتم. از بنیاد شهید کمتر کمک می‎گیریم چون “پسرم در راه خدا رفت و نه برای مال دنیا”. علی اصغر در داخل و بیرون از خانه و در بسیج  بچه بسیار فعالی بود. حتی در شب های ماه مبارک رمضان هر شب موقع سحر کوچه به کوچه می‎رفت و همسایه ها و اهالی روستا را برای سحر بیدار می‎کرد، خدا و پیغمبر پیش او از خانواده عزیزتر بودند. پسری بود که بعد برگشتن از مدرسه خودش را سریع تر به زمین کشاورزی می‎رساند تا به من کمک کند تا زودتر کارم تمام شود. با دهان روضه در تابستان چوپانی و کارگری، می‎کرد، بعد از رفتن پسرم تمام قوت و زورم رفت. مادر شهید در ادامه گفت: پسرم دیگه رفته و استخوانی هم از او نیامده است، اگر نشانی از پسرم برگردد از چشم انتظاری بیرون می‎آیم و گرنه من و پدرش باید این داغ را بکشیم تا بمیرم. آرزو دارم قبل از مرگم خبری از پسرم به من داده شود تا از این چشم انتظاری راحت شوم و یا لااقل استخوان و یا تیکه‎ای از جسدش را بیاورند تا برای پسرم تشییع جنازه بگیرم و برایش قبری درست کنم تا پنجشنبه‎ها بر سر مزارش بروم. الان پنجشنبه‎ها به مزار نمی‎روم چون پسرم مزاری ندارد و نمی‎دانم پنجشنبه‎ها چه کسی برایش فاتحه می‎خواند. هنوز شب‎ها که درب خانه صدا می‎دهد فکر می‎کنم نکند علی اصغر باشد که آمده، شب‎ها کنار پنجره می‎نشینم و هنوز چشم انتظارش هستم، بدترین چیز چشم انتظاری است. این مادر شهید در پیامی به مسئولین برگزاری اجلاسیه 4000 شهید استان گلستان گفت: ان شاء الله خداوند به تمام خانواده‎های صبر و ارج دهد و دست برگزار کنندگان اجلاسیه 4000 شهید استان درد نکند که به یاد خانواده شهدا هستند، محبتشان کم نشود و خدا به آنها توفیق دهد، انقلاب را محکم نگه دارند و پشت رهبر باشند ،چون ما خون‎ها برای این انقلاب داده‎ایم. رحمت کوچکی پدر این شهید جاویدالاثر که باز نشسته ذوب آهن می‎باشد، در گفتگو با خبرنگار ما گفت: من وسط تابستان از فرط گرما توان روزه گرفتن نداشتم، ولی علی اصغر هم روزه می‎گرفت و هم سخت با همان سن کم کار می‎کرد. او یک بخششی بود که خدا به ما داد که در راه اسلام و قرآن رفت. این فرز

افزودن دیدگاه جدید

درباره متن فرمت

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس وب و ایمیل به صورت اتوماتیک لینک میشود .
سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.