سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.
جمعه 1403/01/10
چ, 1395/06/31 - 10:05
ویژه نامه شهید جان بزرگی(11)/فرزند شهيدجان بزرگي:

کودک که بودم، با پدرم به مسجد می رفتیم/پدر شهیدم را در دوکوهه در حال وضو گرفتم دیدم

به گزارش کوله بار،8 ساله بود كه پدرش شهيد شد؛ اما "محمد صادق" حرف هاي زيادي براي گفتن دارد . با اينكه آن روزها كودك بود اما تصوير پدر و مهرباني هاي او در ذهنش ماندگار است. «محمد صادق» 15 ساله مي گويد:چه كه بودم، پدرم دستم را مي گرفت و با هم براي خواندن نماز  به مسجد محل مي رفتيم. خون گرمي جنوب شهري ها در رگ هايش بود. وقتي به مكه رفته بود، نامه اي از او به دستم رسيد كه در آن نوشته بود كه: «ديگر مرد خانه تويي و بايد هواي مادرت را داشته باشي.»وي در ادامه مي افزايد:وقتي در كلاس اول دبستان قبول شدم، پدرم دوچرخه اي براي جايزه، برايم خريد.

به گزارش کوله بار،8 ساله بود كه پدرش شهيد شد؛ اما "محمد صادق" حرف هاي زيادي براي گفتن دارد . با اينكه آن روزها كودك بود اما تصوير پدر و مهرباني هاي او در ذهنش ماندگار است. «محمد صادق» 15 ساله مي گويد:چه كه بودم، پدرم دستم را مي گرفت و با هم براي خواندن نماز  به مسجد محل مي رفتيم. خون گرمي جنوب شهري ها در رگ هايش بود. وقتي به مكه رفته بود، نامه اي از او به دستم رسيد كه در آن نوشته بود كه: «ديگر مرد خانه تويي و بايد هواي مادرت را داشته باشي.»


وي در ادامه مي افزايد:وقتي در كلاس اول دبستان قبول شدم، پدرم دوچرخه اي براي جايزه، برايم خريد. خودش هم دوچرخه سواري به من ياد داد . هيچ وقت نمي توانم آن روزها را فراموش كنم. »

يك سال از شهادت پدرش مي گذشت كه او هم راهي سفر حج شد؛ در آنجا مدام به ياد پدرش  مي افتاد. به ياد نامه ها كه حالا برايش ارزش خاصي دارد.


فرزندشهید معتقد است كه گاهي پدرش را در خيال و واقعيت  مي بيند. در اين باره مي گويد:چند سال پيش، مناطق جنگي دو كوهه رفته بوديم. حال و هواي آنجا مرا به ياد پدرم مي انداخت. ناگهان او را در  حال وضو گرفتن ديدم. پدرم زل زده بود و نگاهم مي كرد. بعد كه سرم را چرخاندم نا پديد شد. خودم هم باورم نمي شد. وقتي اين ماجرا را براي مادرم تعريف كردم، او هم مانند من گريه كرد.


 فرزند شهيد جان بزرگي به تصميمي كه براي آينده اش گرفته است، اشاره مي كند:وقتي در محله هاي نازي آباد و يافت آباد قدم مي زنم، سرم را با افتخار بالا مي گيرم؛ چون فرزند كسي هستم كه جانش را براي آزادي و  عزت مردمش فدا كرد تا آنها با آرامش زندگي كنند.

همه به من مي گويند كه راه پدرم را ادامه بدهم و  وارد دانشگاه هنر شوم و رشته او را دنبال كنم. اگر خدا اين لياقت را نصيبم كند حتما همين كار را مي كنم.»


محمد صادق جان برزگي در پايان اظهار مي دارد:چند سالي از شهادت پدرم مي گذرد و من دراين مدت سعي كردم كه جاي خالي اش را در خانه براي مادرم پر كنم. اين تقاضاي پدرم بود،  با اينكه ديگر درميان ما نيست، اما احساس مي كنم كه زنده است و ما را مي بيند.پدرم هميشه عاشق خانواده اش بود واميدوارم روحش هميشه شاد  باشد.»

 

برای دریافت ویژه نامه شهید سعید جان بزرگی لطفا کلیک کنید

افزودن دیدگاه جدید

درباره متن فرمت

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس وب و ایمیل به صورت اتوماتیک لینک میشود .
سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.