سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.
شنبه 1403/02/15
ی, 1402/07/23 - 03:17

روایتی مادرانه از مادر شهید نیروی انتظامی محمدرضا نظریان

مادر شهید محمدرضا نظریان در گفتگویی گفت:

روز ۱۶ مهر ماه سال ۱۳۹۳ محمدرضا از محل خدمتش با من تماس گرفت قبلش خیلی اضطراب داشتم، انگار قلبم آشوب بود ،حسی درون قلبم میگفت نکند برایش اتفاقی بیفتد
پسرم گفت مامان چرا صدات میلرزه؟
گفتم محمدرضا جان مامان نمیدونم خودمم راستش خوبی؟ اوضاع چطوره مادر؟
گفت : با هم خدمتی هایم والیبال بازی میکنیم .

اما غافل از اینکه قصد داشت با این جمله فقط من را آرام کند؛ اوضاع آنقدر هم آرام نبود
و اماده باش بودند.

ثانیه ای نگذشت که میوه ی زندگیم گفت مامان بعدا تماس میگیرم اما دیگر صدایش را تا حالا نشنیدم.

 همان تماس ،آخرین باری بود که صدای پسرم را شنیدم همان شب پدرش با نگرانی شدید به منزل آمد و از او پرسیدم چه شده ؟حال محمدرضا خوبه؟ چرا انقدر آشفته ای؟
همسرم با حالتی نگران گفت :گفتن زخمی شده اما اینطور نبود پسرم ۱۶ مهر ماه سال ۹۳ درست در ماهی که به دنیا آمده بود به دیدار خالقش پر کشید و در همان شب سرد و تاریک سیستان و بلوچستان حین گشت زنی در منطقه عملیاتی شان به دست تروریست های تکفیری به اربابمان امام حسین(ع) لبیک گفت....

محمدرضا بعد از خدمتش طور دیگه ای شده بود میگفت مامان،من اگر شهید نشوم میرم سوریه؛ منم قلب و روحم غرق نگرانی های مادرانه ای که ریشه به جانم میزد شده بود

عزیز دلم، پسرم داخل تابوتش هم لبخندی به لب داشت که اشک همه را در آورده بود انگار در روز های خدمتش به وطن و اسلام لحظه به لحظه غرق آرزوهایی بود که انتهایش شهادت بود طوری که بعد از رسیدن به آرمانش صورتش هم فریاد میزد...

افزودن دیدگاه جدید

درباره متن فرمت

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس وب و ایمیل به صورت اتوماتیک لینک میشود .
سوال امنیتی
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.